از طرف رویا جونم به یه بازی دعوت شدم.اول ساده به نظرم اومد اما فکرمو خیلی مشغول کرد.اسم بازی هم جالبه ناموس بازی...

۱.روح آقای شمس تبریزی.میخوام مطمئن بشم  که آیا واقعا مرد بوده؟ یعنی مولوی دیوان به این بزرگی رو به عشق یه مرد گفته؟

۲.یه شب هم حتما پیش ابراهیم رها میرم میخوام ببینم این طنزای سیاسی رو از کجاش در میاره؟

۳.پیش تو هم حتما میام.تو که نمیدونم کی هستی و کجا زندگی میکنی اما قراره همسر آینده من باشی.میخوام عادتهای کوچیک قبل از خوابتو کشف کنم که بعدها غافلگیر نشم

۴.و مصطفی مستور وقتی که داره برای داستان جدیدش یه شخصیت جالب و دوست داشتنی دیگه خلق میکنهو فرهاد جعفری که بهش بگم حیف از کافه پیانو که تو نویسندشی

۵.حتما میرم پیش همون که رویا  ازش متنفره و  نمیتونم اسمشو بیارم و هی بهش بگم دیدی قالت گذاشت؟دیدی قالت گذاشت و یه خنده ی شیطانی بکنم.

و رسمه که کسایی رو به این بازی دعوت کنم و من دوستای خوبم پوریا منزه و شب نویس رو دعوت میکنم.امیدوارم  حالو حوصله ی بازی کردن داشته باشن.

من شاعرم

دختر عاقلی هستم؟انگار به نظر نمیرسه...سوالمو که بدون جواب  گذاشتی متوجه شدم.ترجیح میدم احمق به نظر برسم تا راحت زندگی کنم.تا با یه لباس راحت از خونه بزنم بیرون و بی نقاب زیر چتر آسمون برم و برم برم و ....برم و هر وقت خسته شدم روی جدول ,آره درست روی همون جدول کنار خیابون بشینم و خستگی هامو بتکونم و کفشهامو در بیارم و به انگشتای پام خیره بشم و خوشبختی رو توی چشماشون ببینم, و اصلا باکی نداشته باشم از نگاه های لبریز از ترحم رهگذری که خوشبختیشو توی جیباش ذخیره کرده تا روز مبادا ازش استفاده  کنه...و لبخند تحویل تو بدم ,به تو که به انگشتهای خوشبختم زل زدی و سلام نکرده میروی...تو هم دیوانه خطابم کن وبرو ,اما این فرصت رو از منو پاهام نگیر .فرصت رفتن و رسیدن...به خیابونای شهرم اعتماد میکنمو بدون کفش راه می افتم بدون هراس از خاری شاید...کاش به نظر نمیرسیدم.کاش فارغ بودم از این قرارداد های اجتماعی لعنتی که امضا نکرده ملزم به رعایتشون شدم...آهای تو ,تو که پاهای برهنمو ریشخند میکنی من یه شاعرم. سرشار از حس های لطیف و ناب.سطر سطر دفترم شعر است و شور است و خوشبختی..تو بگو شعر و ور ...من اما واژه رج میزنم و شعر میبافم...من شاعرم