پاشو بیا دیگه

ته این روزمزگی آفتابی دراز کشیده ام تا بیایی

و  از ازدحام کوچه ای به خلوت من پناه آوری

پای آمدن نداری شاید

از پشت شیشه های رفلکس شهرم، شهرت حتی

انتظار مرا به تماشا نشسته ای

...

آزادم اگر کنی....

حبسم کرده ای.حرف روی حرف که می آید،دیوار که میشود، مشت به در میکوبم،در را باز میکنی، دهان که باز میکنم،در به روی حرفهایم میبندی،به روی نگاهم حتی.حرفها همانجا روی هم میمانند.ماندند،نشنیدی. آنها که گفتم نشنیدی.حتی آنها که شنیدی آنچه گفتم نبود...

آنچه میخواستم یشنوی هنوز همانجا مانده.دیگر مشت به در نمیکوبم تا برگردی،حرف شنیدنی اگر خواستی کافیست کلید را بچرخوانی.آزادم اگر کنی،پرم از گفتن.....