عاشق کاغذای رنگی بودم.همه رنگ.کاغذا صاف بود یا چروک خورده مهم نبود,مهم این بود که میشد باهاش یه دنیای رنگی و قشنگ ساخت.امن و آروم.کیف پول کهنمو برداشتمو راه افتادم,یه عالمه کاغذ رنگی خریدم.از همه رنگ.شروع کردم به ساختن,کاغذارو تا زدم قیچی کردم جسب زدم,تا زدم قیچی کردمو چسب زدم...حاضر شد.همه میگفتن دور نمای قشنگی داره اما برای من مهم درونشه.یه شبه شدم یه ملکه قدرتمند.همه چیز توی دنیای رنگی تحت کنترلمه.یا شاید من تحت کنترلم,چه فرقی میکنه؟دنیای من مثل قصه ها نیست که شاهزاده عاشق دختر گدا بشه.توی دنیای رنگیم بیماری هست خیانتو دروغ هست.اما رنگی
میدونم دنیام کوچیکه ولی توش برای همه جا هست.میدونم دنیام پر از عیبو نقصه.نمیخوای دنیای کوچیکمو باهام شریک بشی.نشو.چرا سرزنشم میکنی؟چرا همش یادآوری میکنی که دنیامو با کاغذای رنگی ساختم و فقط کافیه اسمون بارون بزنه تا دنیام رو سرم خراب بشه.منو توی دنیام راحت بذار توی دنیایی که همه ی مشکلات توش آسون حل میشه.
من دنیای کاغذیمو با دنیای شما عوض نمیکنم.دنیایی که برای عاشق شدن باید دو دوتا چارتا کرد.دنیایی که توش وقتی از خواب بیدار شدی مجبوری دستتو بکنی توی جیبتو نقاب به چهرت بزنی.نقاب خوشگلی که همه ی عمرتو برای ساختنش گذاشتی.نقاب بزنی و یادت بره بری پشت پنجره و به خورشید سلام کنی.نقاب بزنی و یادت بره چطور میشه بی شیله پیله از خنده ریسه رفت.نقاب بزنی یادت بره چطوری رد پاهاتو توی برفا جا بذاری و برفای خوشگلو یکدستو خراب کنی.ویادت بره وقتی قهر میکنی میشه به جای اخم کردن خندت بگیره و ببخشی.
دیگه اون قیچی بدترکیبتو کنار بذار.کاری به منو کاغذای رنگیم نداشته باش.نمیخوام قبل از اینکه اسمون بارون بزنه دنیام با دستای قشنگ تو خراب بشه